بدون عنوان
متن
امیرعباسم آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم.. او می خندد و من از شوق ِ حضورش اشک می ریزم... او آرام در آغوشم آرام می گيرد و من تا صبح از آرامشش آرام می شوم... او پرواز می کند و من شادمانه آنقدر می نگرمش تا...
نویسنده :
مامانی
20:00
روز پدر
منیم بابام گوزلدی گوزلیخدا مثلدی آینا کیمین قلبی وار دریا کیمین صبری وار سحر ایشه گدنده باشماخلارین جوترم خشلیقیمی آلارام سو سپرم دالیسیجان یول گوزلرم گلینجان امسال اولین سالیه که واسه بابام کادوی روز پدر میخرم واسه همین سنگ تموم گذاشتم و واسش کاپشن خریدم با یه دسته گل ناقابل خدا کنه که خوشش بیاد..... دوستت دارم با با ...
نویسنده :
مامانی
11:36
سفر زیارتی قم
به تازگی بهم چپان چپان و دست بده یاد میدن ولی بیچاره ها امروز یاد میدن قشنگ یاد میگیرم فرداش فراموش میکنم باز روز از نو روزی از نو حالا دیگه مجلس گردون محافل ها خودمم گاهی با خنده های مسخره کننده و گاهی با اداهای شیطنتی همه رو به خودم جذب میکنم و میخندونم هرجا که من باشم اونجا خنده بازاره نوروز امسال به اتفاق ...
نویسنده :
مامانی
23:08
اولین غذا خوردن امیرعباس
این بار که وقت کنترل ماهانه ام من رو بردن دکترم آقا دکتر آقایی کرد و اجازه داد که بهم غذا بدن البته واسم زوده واسه همین فقط اجازه دارم پوره بادام بخورم غذای لذیذیه خیلی دوستس دارم ولی به پای چلو کبابی که یه بار بابام تو رستوران بین راهی قم گذاشت تو دهنم نمیرسه تا یه ساعت من به طعم اون چلو کباب دهنم رو شاپ شوپ میکردم و همه میخندیدن البته واسه خوردن این پوره بادام هم خیلی مشتاقم و به خاطر این که مامانم از این غذا بیاره اقدام به خود زنی کردم و پای چشم چپم رو زخمی کردم خواستم یه خودی نشون بدم تا ازم حساب ببرن میدونم کار بدیه ولی چکار میکردم گرسنه ام بود..... ...
نویسنده :
مامانی
21:52
کوچیک شما امیرعباس ام
سلام علیکم بنده امیرعباس رشبری ام از اینکه وقت گذاشتید اومدید تو وبلاگ من ازتون کمال تشکر رو دارم من شش دی ماه 92 تو بیمارستان زکریای تبریز به این دنیا قدم گذاشتم اولش اصلا خوشم نیومد تو دلم گفتم واه واه چه دنیای عجیبیه!!!!!!! همه میخواستن چشم هام رو باز کنم به لجم افتاد باز نکردم ولی وقتی یواشکی یه گوشه چشمی به دور و برم نگاه کردم و کس و کارم رو دیدم به این دنیا دل بستم!!!.... اینم یک نقاشی از سیمای بنده توسط یک نقاش حرفه ای ...
نویسنده :
مامانی
11:53